به آغوش کشیدن زندگی از دل لحظه‌های سخت

وحید قرایی
وحید قرایی

۱) «اروین دیالوم» معتقد است پیام «نیچه» به ما این بوده که «چنان زندگی کنیم که مشتاق تکرار ابدی همان زندگی باشیم...»

خود نیچه از اصطلاح فراچنگ آوردن استفاده کرده...«فراچنگ» در زبان فارسی به معنای «فراتر از دست یافتن» یا «به دست آوردن چیزی که در دسترس نیست» بوده و در فلسفۀ نیچه، این مفهوم به معنای غلبه بر محدودیت‌های بشری و رسیدن به یک وضعیت برتر و متعالی در زندگی تلقی می‌شود.نیچه معتقد بود که انسان باید با غلبه بر ارزش‌های سنتی و محدودکننده‌ای که تحمیل شده‌، به سوی خودشکوفایی و تعالی حرکت کند.به عبارت دیگر، فراچنگ در فلسفه نیچه به معنای «اَبَر شدن» از وضعیت فعلی انسان و رسیدن به یک هویت جدید و متعالی است.”

جدا از «من‌قال» و اینکه چه کسی این جمله را گفته است کمی به «ماقال» می‌پردازم و اینکه چه گفته است...

وقتی که نیچه این حرف را می‌زند قاعدتاً می‌داند که زندگی همین یک‌بار است و حداقل روی کاغذ تکراری در کار نیست؛ اما حرفش یک پیام مهم دارد و این‌که چنان باید زندگی کرد که نیکوتر از آن وجود نداشته باشد و به قولی «سیر زندگی» بشیم. همه این داستان هم البته صرفاً با داشتن پول و رفاه مطلق محقق نمی‌شود.

به نظرم داشتن چنین زندگی بی‌همتایی نیاز به جسارت بسیار دارد و تصمیمات مهم برای دنبال کردن علائق و رسیدن به حداقل، بخشی از آرزوها... دلِ گرم و عشق به زندگی می‌خواهد و عبور از چیزهایی که نابجا به آدم تحمیل می‌شوند‌.

من می‌گویم داشتن آدم‌هایی در کنارمان که اگر هر روز هم آن‌ها را ببینیم از بودنشان خسته نشویم هم بسیار مهم است و شاید یکی از مهمترین‌ها چرا که آدمی در تعامل با دیگران و البته دوستان خوب و همراهانی که همسفران خوبی در سفر زندگی‌اش باشند طعم زندگی را بهتر متوجه خواهد شد...

واقعاً هم زندگی یک سفر است که باید جوری

در این سفر مسیر را ببینیم و از آن لذت ببریم که هیچ‌وقت هیچ چیزش ما را

دل‌زده و خسته نکند... چون کوتاه است و باید جوری قدرش را دانست و آن رو گذراند که نیکوتر از آن وجود نداشته باشد...

۲) گوستاو فلوبر در کتاب مادام بواری می‌نویسد: «زندگی چنان پیش می‌رود که گویی همواره چیزی در حال گریختن است، چیزی که آدمی هرگز به آن دست نمی‌یابد»...

بسیار تأمل‌برانگیز است... در هر شرایطی که فکرش را بکنیم، زندگی آدم را می‌فرستد دنبال چیزهایی که به همه آن‌ها نمی‌شود رسید؛ یعنی در سطوح مختلف زندگی، همیشه ما آدم‌ها چیزهایی کم داریم که باید به دنبالش بدویم. حالا ما به گونه‌ای... آن‌ها که وضعشان از ما بهتر است به شکلی و آن‌هایی که شرایط سخت‌تری از ما دارند به شکلی دیگر...

خیلی وقت‌ها این دنبال دویدن‌ها آدم را از خودِ زندگی دور می‌کند و جایی به خودمان می‌آییم و می‌بینیم اصل زندگی را باخته‌ایم.

از جایی در زندگی دستمان می‌آید که چه چیزی ارزش دنبال کردن دارد و چه چیزهایی را نباید دنبالشان دوید و این خیلی مهم است که واقعیت‌های خودمان و زندگی را کاملاً ببینیم و به دنبال چیزهایی نباشیم که عمر و زندگی ما را تلف کند. آخر زندگی کوتاه و یکتاست و یک ساعتش را هم نباید هدر داد...

فارغ از هر شرایطی که در آن هستیم، واقع‌بینی در مورد چیزهایی که در زندگی ما را دنبال خودشان می‌کشانند اهمیت زیادی دارد و واقعاً آن جمله گوستاو فلوبر در کتاب مادام بواری را دائم باید یادآوری کرد تا همیشه یادمان باشد که زندگی همیشه آدم‌ها را وارد بازی «همیشه یک چیزی کم است» می‌کند و دیگر ولمان هم نمی‌کند!

بلی...! طبیعی است که همیشه چیزی کم باشد و یا به آن‌چیزی که در ذهنمان بوده نرسیم اما این، همۀ زندگی ما نبوده و نیست و قطعاً نباید کلیت زندگی را به خاطرش نادیده گرفت.

همیشه در قبال نرسیدن‌ها و نداشتن‌های احتمالی، رسیدن‌ها و داشته‌های بسیار ارزشمندی در زندگی وجود دارد یا از جایی که نمی‌دانیم به وجود می‌آید که باید قدرشان را دانست و زندگی را با همان‌ها به عاشقانه‌ترین شکل ممکن ادامه داد و با تمام وجود زندگی را فهمید و لمس کرد...

تمام کنم نوشته‌ام را با شعری از حافظ...

دلا، رَفیقِ سفر بختِ نیکخواهت بس

نسیمِ روضهٔ شیراز، پیکِ راهت بس

دگر ز منزلِ جانان سفر مَکُن درویش

که سِیرِ معنوی و کُنجِ خانقاهت بس

وگر کمین بِگُشایَد غمی ز گوشهٔ دل

حریمِ درگهِ پیرِ مغان، پناهت بس

به صَدرِ مَصْطَبه بنشین و ساغرِ مِی‌ نوش

که این قَدَر ز جهان، کسبِ مال و جاهَت بس

زیادتی مَطَلَب، کار بر خود آسان کن

صُراحیِ مِیِ لعل و بُتی چو ماهَت بس

فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد

تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس

هوایِ مسکن مألوف و عهدِ یارِ قدیم

ز رهروانِ سفرکرده، عذرخواهت بس

به مِنَّتِ دگران خو مَکُن که در دو جهان

رضایِ ایزد و اِنعامِ پادشاهت بس

به هیچ وِردِ دگر نیست حاجت ای حافظ

دعایِ نیمْ‌شب و درسِ صبحگاهت بس...

در جست‌وجوی معنای زندگی

سرمشق
سرمشق

پیش از این گفت‌و‌گوهای متعددی با ماندانا نظامی، دکترای روان‌شناسی تربیتی پیرامون موضوعات مختلف داشته‌ام که منتشر شده است. این‌بار اما دلم می‌خواست بعد از رویدادهای تلخی که جنگ ۱۲ روزه علیه کشورمان یکی از آن‌ها بود با او به گفت‌وگو بنشینم تا این‌بار و در شرایطی سخت‌تر از همیشه حرف‌های او را بشنوم. فرصت دیدار پیش نیامد اما سؤال‌هایم را برای او فرستادم و باحوصله به آن‌ها پاسخ گفت... پیرامون زندگی و چگونگی یافتن معنا برای زندگی... اینکه چگونه از بطالت و ناامیدی در زندگی حتی در شرایط ناخوشایند و پر ابهامی مثل آن‌چه که این روزها می‌گذرد دور شویم...

خیلی مهم است که در مورد زندگی، معنای زندگی و این‌که چرا باید زندگی برای ما مهم باشد و معنا داشته باشد و فعالیت‌هایی که می‌تواند انسان‌ها را از ناامیدی و بطالت نجات دهد صحبت کنیم. موضوع بسیار مهمی است.

باید بگویم که کلاً نگاه ما به زندگی و فلسفۀ هرکسی طبق آموزه‌ها و آموخته‌ها و فرهنگ و الگوها و همراهان آدم‌ها متفاوت است.

برای بعضی‌ها زندگی صرفاً با زنده بودن یکی است و همین که زنده باشند و در روزمرگی‌ها غرق باشند چیز دیگری نمی‌خواهند و خب یک زندگی تکراری و یکنواخت دارند با توقع پایین از زندگی و دنبال هدف خاصی هم نیستند؛ اما برای خیلی از آدم‌ها زندگی معنایی بیشتر از زنده بودن دارد و یک معنای عمیق‌تری را با فلسفۀ زندگی پیوند دادن و انگیزه بیشتری را برای خودشان ایجاد کردن که زندگی‌شان را بهتر بسازند و آن‌چه پیش آید خوش آید نباشد ‌. تلاش می‌کنند تا در ایجاد شرایط مطلوب زندگی مؤثر باشند. زندگی در نظر چنین انسان‌هایی فرصتی برای رشد است برای ساختن، برای کسب تجارب ارزشمند و سازنده و معتقدند که می‌توانند زندگی‌شان را که شامل محل زندگی و مسیرشان است و اهدافشان و گذر عمرشان با ایجاد تغییرات؛ دلخواه‌ترش بکنند و با انتخاب‌های خودشان در مسیر زندگی حرکت کنند. تغییرات را ایجاد می‌کنند و زیبایی‌ها را می‌سازند.

ما می‌توانیم برای تغییری که به آن نیاز داریم انرژی جمع بکنیم و با امید و انگیزه، این انرژی را به وجود بیاوریم و با ارادۀ خودمان این تغییرات را ایجاد کنیم. فکر کردن به زندگی و فلسفه آن و این‌که بدانیم با هدفی آمده‌ایم و آمده‌ایم که تغییر ایجاد کنیم و رشد کنیم به ما کمک می‌کند که خودمان را صاحب اراده و مؤثر ببینیم و فکر نکنیم که رها شده‌ایم و انگیزه بیشتری پیدا می‌کنیم و از ناامیدی دور شویم.

مسائل اعتقادی می‌تواند نقش پررنگی در جهان‌بینی ما و نگاه ما به زندگی داشته باشد. اینکه زندگی چه مفهومی می‌تواند برای ما داشته باشد و اصلاً ما از زندگی چه می‌خواهیم و آیا روزمرگی‌ها و گذران معمول زندگی برای ما کافی است یا این‌که ما خود را استثنایی و مؤثر می‌دانیم و تلاش کنیم چیزهایی که دوست داریم را به دست آوریم و چیزی بیشتر از زنده بودن از زندگی طلب کنیم.

ما شاهد این هستیم که همیشه در طول تاریخ بشریت مشکلات و چالش‌ها و رنج‌ها و سختی‌ها وجود داشته و زندگی عادی مردم را در هر مقطع زمانی تحت تأثیر قرار داده است. بلایای طبیعی، فقدان‌ها جنگ‌ها و سایر مسائلی که از اراده مردم خارج بوده و تأثیر منفی بر زندگی آن‌ها می‌گذاشته است؛ اما تاریخ به ما می‌گوید که بشر همواره راه بقا و تداوم زندگی را پیدا کرده است. هرچند برای تک‌تک افراد این مسیر متفاوت بوده و هرکسی طبق ظرفیت‌های وجودی و سلامت جسم و روانش توانسته راه بقا را هموارتر پیدا کند و زندگی‌اش را ادامه دهد.

در دوره کنونی مردم کشور ما به هر حال دچار مشکلات و معضلات اقتصادی، اجتماعی، سرخوردگی و ناکامی هستند ولی خیلی مهم است که ما بتوانیم خودمان را در همین شرایط سرپا نگه داریم. این‌که ما گاهی شاکی می‌شویم و مرتباً از مشکلات شکایت و صحبت می‌کنیم و به هر حال یک‌جورهایی از سطح زندگی که در شأن خودمان باشد صحبت می‌کنیم یک مسئله است و این‌که تلاش کنیم و به دنبال راه‌های زندگی بهتر باشیم و تسلیم نشویم یک مسئله مهم‌تر. باید ببینیم چه‌کاری از دستمان برمی‌آید در شرایط نابسامان کنونی.

کارهایی که خودم پیشنهاد می‌کنم برای انجام دادن در موردش صحبت می‌کنم که شاید بتواند جرقه‌هایی در ذهن خواننده ایجاد کند و کمک‌کننده باشد.

همیشه جست‌وجو و تلاش برای یادگیری مفید است و اهمیت آموزه‌ها و آموخته‌ها در جایی خودشان را نشان می‌دهند و تلاش‌ها برای آموختن به نتایج بسیار مفیدی می‌رسد.

پیدا کردن دل‌خوشی‌های کوچک که در دسترس همه هستند و کم‌هزینه می‌تواند کمک زیادی به ما بکند. تمرکز بر سلامت جسم و روان تا توان بیشتری داشته باشیم و با همین امکانات موجود سرگرمی‌هایی مفید و سازنده برای خودمان تدارک ببینیم. همچنین دورهمی‌هایی با دوستان برای خودمان فراهم کنیم و یا تغییر ذهنیت‌های کلیشه‌ای با آموزش‌هایی که می‌‌بینیم با کمک گرفتن از متخصصان و مشاوران.

طبیعت‌گردی و انجام حرکات ریتمیک بدنی هم خیلی کمک می‌کند که شادتر زندگی کنیم و تمرین ذهن‌آگاهی و خودآگاهی بسیار مؤثر است. یادگیری مهارت‌هایی بر اساس علاقه و استعداد و خودشناسی و بر اساس این مهارت‌آموزی، انجام کارهایی که دوست داریم انجام دهیم. مطالعه کنیم و بنویسیم و در فعالیت‌های اجتماعی شرکت کنیم.

تأکید می‌کنم که زندگی را باید ساخت و تلاش برای ساختن زندگی با برنامه‌های متنوع اراده ما را قوی‌تر و دستاوردهای ما حالمان را بهتر می‌کند و اعتماد به نفس و عزت‌نفس ما افزایش می‌یابد. باور کنیم که می‌توانیم در کیفیت زندگی خود دخیل باشیم و این‌گونه نیست که زندگی سفره آماده‌ای باشد که دیگران برای ما گسترده باشند. وقتی ما نتیجه تلاش‌هایمان را ببینیم، انگیزه‌هایمان زیاد می‌شود و حال دلمان بهتر می‌شود. انگیزه بیشتری پیدا می‌کنیم که تلاش بیشتری بکنیم و زندگی ما معنای بیشتری پیدا می‌کند.

یک نکته مهم که روانشناسان روی این موضوع کار کرده‌اند و حتی مکتبی بر آن بنا شده این هست که ما زمانی که به زندگی خودمان عمق و معنا می‌بخشیم و هدفی را در آن پیدا می‌کنیم تاب‌آوری ما هم به‌صورت معناداری افزایش پیدا می‌کند. تحمل سختی‌هایمان بیشتر می‌شود و نکته قابل‌تأمل این است که ما نباید توقع داشته باشیم از زندگی که فقط برای ما برای رفاه و راحتی و لذت بیاورد. اصلاً فلسفه زندگی این نیست که فقط آمده باشیم که لذت ببریم. آمده‌ایم رشد کنیم و بهترینِ خودمان را بسازیم و به نمایش بگذاریم؛ بنابراین معنا دادن به زندگی و حتی به رنجی که می‌کشیم می‌تواند به ما کمک کند که هیچ‌گاه ناامید و تسلیم شرایط و سختی‌ها نشویم و همیشه در انتظار روزهای بهتر هم باشیم. مکتبی به نام معنا درمانی در روانشناسی به وجود آمده و یک روش درمانی است که بر پایه معنا و هدف زندگی بنا شده است و شخصی که بنیانگذار این روش هست روان‌پزشک و روان تحلیل‌گر اتریشی به نام ویکتور فرانکل است که زندگی خاصی داشته و اگر یک جست‌وجویی در مورد زندگی او بکنید می‌توانید ببینید که چه بر او رفته و در جنگ جهانی دوم در اردوگاه‌های مخوف نازی‌ها اسیر و شاهد رویدادها و رنج‌های بسیار وحشتناکی بوده که انسان‌های زیادی را درگیر کرده است که شرح آن را می‌دانید و گویی مرز بین مرگ و زندگی برای آن‌ها از میان رفته و ناامیدی زیادی بر آن‌ها حاکم بوده است. او به طرز معجزه‌آسایی از این اردوگاه جان سالم به در می‌برد و وقتی که فرصتی برایش پیش می‌آید این‌ها را بیان می‌کند و می‌گوید که من به چشم خودم دیدم که انسان‌ها از ناامیدی و اینکه هیچ معنایی برای زنده بودنشان نداشته می‌مردند حتی بدون هیچ دلیل جسمی و ببینید چقدر ناامیدی و بی‌انگیزگی می‌تواند در نابودی آدم‌ها مؤثر باشد. در این‌که ما انرژی‌هایمان را از دست بدهیم و اصلاً زندگی‌مان را ببازیم. در عین حال چقدر امیدواری و انگیزه داشتن می‌تواند کمک کند و این‌که ما معنایی در رنج‌هایی که می‌کشیم پیدا کنیم و امیدوار باشیم که این رنج‌ها روزی تمام می‌شود و ما ماحصل گذر از این رنج‌ها را به دست می‌آوریم و آن‌موقع زندگی بهتری خواهیم داشت. افرادی که شانس بیشتری برای تحمل سختی‌ها داشتند و برای خودشان فلسفه‌ای داشته‌اند که این رنج را می‌کشم و ممکن است که نجات پیدا کنم و این‌ها می‌توانستند که زندگی‌شان را امیدوارانه‌تر ادامه دهند.

...

ادامه این مطلب را در سرمشق شماره ۹۰ مطالعه فرمایید.

در آرزوی آبادی ایران...

نازنین خیاط زاده
نازنین خیاط زاده

به خود که می‌نگرم هیچ‌گاه سودای مهاجرت در سر نداشتم و مفهومی به نام «تعلق» همیشه برایم والاترین مفاهیم بود و «وطن» همیشه برایم چون خانواده مقدس بود. همیشه بر این باور بودم همان‌گونه که آدمی خانواده‌اش را برای معیارها و فاکتورهایی مثل رفاه، پیشرفت، امکانات نمی‌تواند تغییر دهد و ترک کند وطن و خاک‌ را نیز نمی‌توان ترک کرد.

ما با هر اتفاقی همیشه ماندیم و ادامه دادیم، ماندیم و جا نزدیم به این امید که سبز شویم؛ اما هرچه گذشت اوضاع بدتر و شرایط بغرنج‌تر شد. هیچ‌گاه شرایط حداقل برای نسل ما به سختیِ اکنون نبوده است. چیزی به اسم «جنگ» همه چیز را تغییر داد. دوازده روزی که با استرس و ترس گذراندیم ما را تغییر داد، در واقع ما را تهی کرد. قبل از آن با کمری خم شده زیر بار سنگین مشکلات متعدد کورسویی هرچند کم برای بهبود اوضاع و تغییر شرایط داشتیم تا شاید ما هم بتوانیم جوانی کنیم و از جوانی لذت ببریم، شاید زندگی برای ما هم قشنگ شود و روی آسایش و رفاه و آرامش را همان‌گونه که مستحق آنیم ببینیم. با وجود اینکه جنگ از شهر من دور بود تک‌تک لحظات آن با ترس و استرس برای وطن و هم‌وطنانم گذشت. تک‌تک لحظات به این فکر می‌کردم که چرا و به کدام گناه ما باید در چنین شرایطی باشیم و چنین وضعیتی را تجربه کنیم. جنگ هرچند در ظاهر تمام شد اما اثرات مخرب آن بر تن و روان ما ماند؛ جنگ تمام شد و امید ما را هم با خود برد. دیگر هیچ امیدی حتی همان کورسو نیز وجود ندارد. دیگر بر این یقین هستیم که هرچه بگذرد شرایط بدتر می‌شود و اوضاع سخت‌تر. همه ادامه می‌دهیم اما دیگر رغبتی، شوری، نشاطی، شوقی و امیدی نیست. جامعه یخ‌زده است و چهره‌ها عبوس و ناامید و خاکستری است. برای من فضای جامعه هم‌اکنون بیشترین شباهت را به فضای «سمفونی مردگان» عباس معروفی دارد همان‌گونه سرد و یخ‌زده و خالی از هر حسی. هر روز برمی‌خیزیم، سرکار می‌رویم و به روزمره خود می‌پردازیم اما بی‌حس و کرخت و خالی از هر امیدی. آینده برای ما سراب است و در بهترین حالت می‌توانیم برای «روز» خود تلاش کنیم چیزی به اسم آینده و ساختن آن حتی در رویایمان نیز دیگر وجود ندارد. جامعه‌ای که پیش از این خشمگین بود اکنون به جامعه‌ای یخ‌زده تبدیل شده است. همه هستیم و نفس می‌کشیم و در ظاهر زندگی می‌کنیم. هر روز می‌دویم و روز بعد از دیروز عقب‌تریم. همه‌چیز در ظاهر عادی است اما در واقع هیچ‌چیز عادی نیست.

جامعه اینک تحت حداکثر فشار ممکن قرار دارد. حداقل برای نسل ما هیچ‌گاه اوضاع به این میزان بد و درواقع افتضاح نبوده است. فشار بر جسم و جان و روح و روان و معیشت مردم به حداکثر حالت ممکن رسیده، امید اما به حداقل حالت ممکن... در این شرایط می‌توان زندگی کرد چون زنده‌ایم و نفس می‌کشیم اما ادامه؟ خیر. حتی سنگ هم تحت‌فشاری بالاخره فرومی‌پاشد، جامعه نیز در صورت ادامه‌دار بودن فشارها بالاخره جایی می‌شکند و مجبور به واکنش می‌شود. هنگامی که عمر تو در حال گذر است اما تمام فاکتورهای زندگی در بی‌کیفیت‌ترین حالت ممکن قرار دارد و هیچ نشان روشن و امیدوارکننده‌ای وجود ندارد؛ وقتی همه چیز نشان از بدتر شدن اوضاع دارد و این بدتر شدن ته و انتهایی ندارد و تو هرچه تلاش می‌کنی اوضاع زندگی‌ات نه‌تنها بهتر نمی‌شود بلکه ثابت هم نمی‌ماند و روزبه‌روز همه چیز بدتر می‌شود بالاخره به این نتیجه می‌رسی که تلاش برای رشد فردی نتیجه‌ای ندارد بلکه باید برای بهبود و تغییر جامعه تلاش کنی و ای‌کاش وطن و تعلق به آن برای همه مقدس بود به‌خصوص برای کسانی که مقام‌‌دارتر و مسئول‌ترند.

شاید بعضی‌اوقات تغییر اوضاع و بهبود وضع جمعی نیاز به تصمیماتی مهم دارد. هرچه هست می‌دانیم که با شرایط موجود می‌توان زندگی کرد چون زندگی وابسته به شرایط نیست تا نفس می‌کشی حداقل در ظاهر زنده‌ای و زندگی می‌کنی حتی در بی‌کیفیت‌ترین حالت ممکن اما چیزی که هست با این شرایط نمی‌توان مدت زیادی ادامه داد و باید تغییر کرد. به هرحال «وطن» برای ما همیشه هویت است و تغییر و بهبود شرایط و آبادی و خرمی ایرانمان آرزوی دیرینۀ ما...

ما جنگجویان باشکوه

زهره جابری‌نسب
زهره جابری‌نسب

قراره از جنگ دوازده‌روزه بنویسم قراره از التهاب اون روزها بنویسم قراره از استرس و فشاری که به همه ما مردمی که تو این سرزمینیم وارد شد بنویسم

دارم فکرمو متمرکز می‌کنم تا بتونم قلمم رو برا نوشتن آماده کنم عجیبه برام تمام وجودم میگه ما هر روز زندگیمون توی جنگه کدوم روزش توی جنگ نبوده؟

این جنگ جنگ دوازده‌روزه نیست جنگ روزها و سال‌هاست

ما مردم ایران هر روزمون در جنگ می‌گذره

از بچه‌ای که به جای بچگی کردن باید تو فشار زندگی و بددهنی پدر و مادرش بزرگ شه تا اون پیرمرد ناتوانی که به جای بازنشستگی و لذت از زندگیش با یه دوچرخه درب و داغون می‌ره کارگری

ما مردم ایران جز اون تعداد افرادی که به جایی بند هستن و جیب‌ها‌شون از خون و رنج مردم پر پوله و حرص قدرت بدجوری سیاه مستشون کرده بقیه هر لحظه با یک اتفاق تازه داریم نبرد می‌کنیم

اون خانواده‌ای که مریض ناعلاج داره و نیازمند داروهای خاصه باید به جای رسیدگی به مریضش دنبال دارو پاهاش از رمق بیفته تازه با قیمت خون اگر پیدا کنه

اون خانواده‌ای که برای تأمین مخارج زندگیش فقط شب تا شب همو می‌بینن چون برای دادن پول اجاره خونه‌ای که حتی وقت ندارن توش با آرامش زندگی کنن و لذتش رو ببرن و فقط شده جای خوابشون

اون مادر که شده سرپرست خانواده‌اش و برا سیر کردن شکم بچه‌هاش باید جلو هر کسی سر خم کنه و دستاش از کار زیاد تاول زده است و زمخت و مردونه

اون پدری که همیشه شرمنده خانواده بوده و دستاش خالی و باید یک تنه بچه‌اش رو بزرگ کنه چون زنش از بی‌پولیش و نداریش و اخلاق بدش از سر فشار زندگی به ستوه اومده و ترکش کرده

اون دانشجویی که درس خونده و داره مدرکش رو میگیره اما از آینده نامعلوم و نبود امنیت شغلی و حرفه‌ای فکرش به جای رشد ایده‌هاش داره هرز می‌ره

اون راننده تاکسی که تو گرما و سرما باید عرق بریزه پشت فرمون و گوشش پر شده از پچ پچ و آه و ناله و شنیدن بدبختی مسافرهاش و دلش داره به سنگ تبدیل میشه

اون هنرمندی که برای ارائه هنرش و کنسرت یا نمایش و تئاترش که می‌تونه برای لحظاتی دل مردم رو شاد کنه و از غم نان دورشون کنه باید از هزارتا مجوز رسمی و غیررسمی بگذره

اون ناشری که با این اوضاع خراب نشر و کاغذ همچنان کتاب چاپ می‌کنه تا روح مردم رو تازه نگه داره اما بی‌پولی نمیزاره کسی کتابهاش رو تهیه کنه

اون پدرو مادری که بچشون پر استعداد هنریه اما نمیتونه شهریه کلاس‌های دیگه رو بده و فقط می‌تونه ناظر نگرانی برای آینده بچش باشه

اون آدم‌هایی که از شدت گرونی همه چی و نبود یه ذره شادی و حال خوب به اندک بهانه‌ای به هم می‌پرن و به هم بد و بیراه میگن تا یه ذره خودشونو خالی کنن

اون خانواده‌ای که بچش رو فرستاده یک کشور دیگه تا بتونه آینده‌ای روشن‌تر برا خودش بسازه اما قیمت نجومی دلار که باید تهیه کنه و براش بفرسته داره کمرش رو میشکونه

این‌همه نبودن و قطعی برق وقت و بی‌وقت که کلی وسیله از مردم سوزونده و کلی ضرر زده به کسب و کارشون

این‌همه بی‌آبی و خشک شدن دریاچه‌ها و سدها

این‌همه هوای کثیف و پر از سربی که نفس نذاشته برامون داره ذره‌ذره آروم‌آروم روحمون رو می‌خوره و جسممون رو تحلیل میده ما رو وارد جنگ هزاران روزه کرده

با وجود اینکه مسائل زیادی برای فرسایشمون هست اما باز هم مبارزه می‌کنیم و سر پا می‌مونیم و اجازه نمی‌دیم خوردمون کنن و خورد بشیم

با اینکه هر روز یه کوله‌بار رنج همراهمون می‌کشیم و هر روزه در جنگیم و تمام این سختی‌هایی که حق ما نیست رو داریم از سر می‌گذرونیم اجازه نمی‌دیم روحمون رو از دست بدیم زندگی فقط یکبار به ما هدیه شده و براش می‌جنگیم این نبرد ماست در جایی که حق ما این شرایط نیست ما از پس تمام این رنج‌هایی که حق ما نیست برمیاییم و ازش می‌گذریم

حق ما این زندگی نیست حق ما نبرد با این‌همه رنج نیست حق ما این‌همه فلاکت و بی‌شادمانی نیست

حق ما زندگی با آرامش و امید و بچه‌های شاده

حق ما خنده‌های بلند و از ته دله

حق ما احترام و مهربانی و صلحه

حق ما روشنایی و نوره

ما مردم ایران جنگجویان با شکوهیم...

محمد افغان و گنجی که هنوز خریدار دارد

وحید قرایی
وحید قرایی

محمد افغان بعد از سال‌ها که دستش رو شده، هنوز در بیابان گنج و سکه‌ی قدیمی پیدا می‌کند و کسانی هم هستند که حرفش را باور کنند و پولشان را برای خرید گنج ارزان‌تر از بازار! به کلاهبرداران هدیه کنند! عده‌ای هنوز باور دارن که مثلاً ایران‌خودرو یا سایپا با آن‌ها تماس می‌گیرد و با اصرار به آن‌ها یک قطعه خاص خودرو می‌فروشد و از پشت خط یکی می‌گوید اگر نخرید بیمه خودروی شما زیر سؤال می‌رود و جنس بنجل را هم به گزاف می‌فروشد... برخی تمام دارایی خود را به یک نفر که توان اداره یک سوپرمارکت کوچک را هم نداشته می‌سپارند تا در بازارهای بزرگ مالی بین‌المللی برایشان سرمایه‌گذاری کند و سود هنگفت به آن‌ها بدهد! دیده‌ام کسانی که پیامک‌های تشکیل پرونده کیفری را با این‌همه اطلاع‌رسانی باور می‌کنند و وارد لینک ارسالی می‌شوند و پولشان را مثل آب خوردن از دست می‌دهند و کسانی هنوز هم با وعده استخدام و دعوت به همکاری به پای عابر بانک کشیده می‌شوند و حسابشان خالی می‌شود.

چندی پیش بود که محاکمه ۶ نفر متهم پرونده معروف به فروش حواله خودرو در کرمان در شعبه ۱۰۵ کیفری دو کرمان برگزار شد.

در این پرونده متهمان، وعده به فروش حواله خودرو و یا خودروی صفر به شاکیان داده و با وجود دریافت وجوه قابل‌توجه، خودرویی به آن‌ها تحویل نداده‌اند. یکی از شاکیان گفت از طریق یکی از کارکنان شرکتم با یک متهم پرونده آشنا و تعدادی خودرو پژو پارس صفر طی قولنامه‌هایی از متهم خریدم اما مدتی بعد متوجه شدم که خبری از خودروها نیست و تعداد زیادی هم به مشکل بنده دچار شده‌اند.

قابل‌توجه اینکه حدود ۱۶۶ نفر مالباخته به‌عنوان شاکی در این پرونده حضور دارند. بسیاری برای دارا شدن خودرو و عده‌ای هم برای سرمایه‌گذاری و حفظ ارزش دارایی خود با اعتماد به متهمان اقدام به پرداخت میلیاردها تومان وجه به آن‌ها نموده‌اند. مجموعه این رویدادها باعث بر باد رفتن تمام دارایی بسیاری از شاکیان شده است.

متأسفانه با وجود این‌همه شنیده و تجربه انباشته هر زمان که پلیس فتا مراجعه نمایید از کثرت این تعداد مالباخته متعجب می‌شوید. مالباختگانی که معمولاً وقتی با طرف کلاهبردار خود مواجه می‌شوند ساده‌ترین سؤالات را از خود نمی‌پرسند و از رویدادهای عجیبی که در مقابل چشمشان روی می‌دهد متعجب نمی‌شوند.

به نظر می‌رسد به‌جز توصیه‌های پی‌درپی پلیس بحث سواد مالی و شگردهای کلاهبرداران برای اخذ مال از شهروندان بایستی در مدارس و دانشگاه‌ها نیز مورد توجه جدی قرار گیرد. حتی در تعامل پلیس و مراکز آموزشی برای اختصاص دادن ساعاتی به چنین بحث مهمی.

روزانه صدها نفر در کشور به‌راحتی مورد سوءاستفاده کلاهبرداران قرار می‌گیرند و اموال و دارایی خود را از دست می‌دهند و این داستان چشم‌انداز روشنی هم ندارد.

باید این سؤال را مطرح کرد که چرا به همین راحتی مالباخته می‌شویم؟ و چرا این همه آدم‌ دنیا دیده و چشم به رسانه، بایستی اسیر وعده‌های افرادی شوند که چیزی جز سراب و وعده به مخاطبانشان عرضه نمی‌کنند؟

اما درحالی‌که بخشی از چرایی چنین رویدادهایی به ساده‌نگری عده‌ای به رفتار اقتصادی و وعده‌های کلاهبرداران برمی‌گردد و اینکه چرا از خود نمی‌پرسند چرا یک نفر باید توان این را داشته باشد تا آن‌ها را در مدت کوتاهی میلیاردر کند موضوع شرایط اقتصادی و سردرگمی مردم برای حفظ ارزش همان دارایی خود و ارتقای کم ریسک آن هم مهم است. مثلاً همین خودرو اگر به‌راحتی برای خرید و استفاده در دسترس بود و از کالای مصرفی به کالای سرمایه‌ای تبدیل نمی‌شد راه برای کلاهبرداران نیز در این عرصه مسدود می‌شد. ضمن اینکه بسیاری پول خود را در صندوق‌ها و مؤسساتی از دست داده‌اند که دارای مجوزهای رسمی از مراجع ذی‌ربط بوده‌اند مثل صندوق‌های مالی و یا ماجرای رامک خودرو...

در این شرایط مردم خود باید به فکر باشند و دارایی خود را به همین راحتی در اختیار هرکس که با پیامک و قراری دوستانه وعده‌ای بزرگ و رؤیایی می‌دهد نگذارند و کمی به روال غیرعادی و عجیب داستان‌هایی که برای آن‌ها تعریف می‌شود شک کنند. بد نیست به پیامک‌های پلیس فتا هم که گهگاهی برای یادآوری شیوه کلاهبرداران ارسال می‌شود توجه نماییم...

در شرایطی که پولدار شدن در این مملکت شرایط خاصی را می‌طلبد، خدا را خوش نمی‌آید جز کسانی باشیم که با طعمه شدن، حاصل سال‌ها کار و زحمت و دسترنج‌شان باعث میلیاردر شدن ولو موقت فردی می‌شود که بعدها اصل پولمان را هم نمی‌توانیم از او پس بگیریم!

کاش این چراغ واسه بچه‌های چهارراه سبز بشه...

فرزاد حیدری
فرزاد حیدری

قدش به زور به شیشه ماشین می‌رسید. چند بسته دستمال‌کاغذی در دست داشت. با چشمان خسته و لب‌های خشکیده گفت: بخر تو رو خدا بخر فقط همینا مونده.

بی‌اختیار نگاهم به ساعت ماشین که روی ۲۱: ۴۵ دقیقه بود افتاد. چراغ سبز شد... گفتم بیا اون طرف چهارراه پیاده شدم. لب جدول کنارم نشست. حدوداً ۷ سال داشت با جثه‌ای ۵ ساله و چهره‌ای تکیده و زرد دندان‌های یکی در میان. معصومیتی در چهره‌اش نقش بسته بود که دلم را لرزاند. پرسیدم اسمت چیه؟

با لحنی مؤدب و آرام گفت: بهم میگن نرگس اما دلم می‌خواد سارا صدام کنن. انگار یکی از آرزوها و هدف‌هاش تغییر اسمش بود. خدا می‌دونه و خودش که کدوم سارا در ذهن و قلب پرمهرش نشسته که می‌خواد سارا بشه. بلبل زبونی رو ادامه داد: بابا مامانم زندان هستند... اون که اونور چهارراه اسفند دود می‌کنه خاله رقیه هست. اون دوتا هم پسر خالمم با اونا زندگی می‌کنم. در همین حین چشم‌های زیبا و براقش افتاد به عکس روی گوشیم. عمو دخترته؟ چند سالشه؟ الان کجاست؟ مدرسه میره؟ پاهام نای کندن از جدول‌ها رو نداشت. چه‌جوری بگم دخترم کجاست و مدرسه هم میره. دلش نمی‌خواست از کنارم بلند شه. انگار با پاهای خسته‌اش روی نرم‌ترین کاناپه جهان لم داده بود. با صدای نی آبمیوه‌اش متوجه شدم تموم شده. تکونش داد و جلد آبمیوه رو پرت کرد پشت سر هر دومون. دلش نمی‌خواست آب میوه‌اش تموم بشه اما من دلم می‌خواست این روزگار سخت و تلخش تموم بشه. بدجوری غم و رنج تو صدا و نگاهش زمین‌گیرم کرده بود. به رسم عادتش موهای مشکیش رو هدایت می‌کرد زیر روسری صورتی‌رنگ و رو پریده‌‌ش. بهش گفتم خب سارا خانم دلت می‌خواس الان کجا بودی؟ چنان ذوقی از شنیدن اسم سارا کرد که چشاش برق زد و گفت تو بهزیستی! پرسیدم: بهزیستی؟ مگه تو می‌دونی بهزیستی کجاست؟

بله آقا می‌دونم. خواهر و برادرم هم اونجان. عیدی رفتم پیششون تخت داشتن و اسباب‌بازی.

همین‌جور که می‌گفت ذهنش فلاش‌بک خورد به بهزیستی و خواهر برادرش...

شهر دور سرم می‌چرخید و زمان زوزه می‌کشید چی شده که یک دختر شش هفت ساله آرزوش بهزیستی بود.

از خودم پرسیدم تا کی این زخم‌ها رو جسم و روح این بچه می‌مونه؟ از لابه‌لای ماشین‌ها خودش رو کشوند اون سمت پیش خاله و پسرهاش. من موندم و چراهای بی‌جواب. مات و مبهوت... چقدر این چراغ چهارراه سبز قرمز میشه؟ چقدر از این بچه‌ها لای زخم‌هاشون آرزوهاشون دفن می‌شه؟ چقدر ما آدم‌ها با سبز و قرمز شدن چراغ با تفاوت و بی‌تفاوت از کنار ساراها می‌گذریم؟ زندون با پدر و مادر ساراها چه می‌کنه و از اونا چی می‌سازه؟ چقدر قانون جدید تصویب می‌شه؟ چقدر مسئول جدید برای بهزیستی‌ها میاد؟ و چقدر قصه تبدیل به غصه میشه تا سارا و سارا‌ها بزرگ و بزرگ و بزرگتر بشن.

سرم رو از روی فرمون ماشین بلند کردم. آرزو کردم چراغ زندگی سارا و سارا سبز بمونه و پشت هیچ چهارراهی نمونن. استارت زدم صدای آهنگ که خواننده می‌خونه آی دنیا دنیا دنیا آی دنیا

چه کردی با عمر ما

آی دنیا آی دنیا...

زندگی در دل خاموشی!

امیرمهدی کرد
امیرمهدی کرد

ظهر روز سه‌شنبه‌ای بود که آفتاب، طبق تعهد روزانه‌اش، با دمایی نزدیک به نقطۀ ذوب‌آهن، کرمان را نوازش می‌کرد. درخت‌های بی‌حالِ محله، به امید نسیمی از کولرهای آبی، زیر لب سورۀ «رحمان» زمزمه می‌کردند.

صالح، پسرخاله‌ام که از باشگاه برگشته بود و بوی مردانگی‌اش تا سه کوچه آن‌طرف‌تر استشمام می‌شد، با اعتمادبه‌نفسی خاص سوار آسانسور شد تا به طبقۀ ششم خانه‌شان برسد.

اما هنوز آسانسور به طبقۀ دوم نرسیده بود که تق! همه‌چی خاموش شد. تاریکی مطلق، سکوت مرگبار و تنها صدایی که به گوش رسید، صدای صالح بود:

«یا خدا... برق رفت؟ گیر کردم کمککک!»

برق که انگار تعهدی برای قطع‌شدن داشت نه وصل‌بودن، درست وسط ظهر، ناهار را هم با خاموشی سرو کرد. البته مثل همیشه، بی‌خبر، بی‌انصاف و بی‌برنامه.

صالح، با موبایلی که روی ۷٪ شارژ جان می‌داد، پیام داد توی گروه خانوادگی:

«بچه‌ها من تو آسانسور گیر کردم، برق رفته، هوا داره تموم میشه!»

در خانوادۀ ما، وقتی برق می‌ره، به جای تماس با اداره برق، همه شاعر می‌شن. خاله‌جان، طبق سنت خانوادگی، نوشت:

«صالح جان، مثل اجدادمون با تاریکی اُنس بگیر. خودش روشنایی درونتو پیدا می‌کنی...»

اما روشنایی درون، کولر نداره، تهویه هم نه. صالح هم در آسانسور، وسط حرارت ۵۰ درجه، داشت مثل کوکو سبزی خودش رو ورز می‌داد.

اداره برق کرمان هم که در جهان موازی خودش زندگی می‌کرد، توی کانال رسمی‌ش نوشته بود:

«برنامۀ قطعی برق امروز از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح است.»

اما خانۀ خاله ما، ساعت ۲ ظهر تبدیل شده بود به موزۀ وحشت. تماس گرفتیم با آتش‌نشانی. با حالتی که انگار خودشون هم تو تاریکی گیر افتاده بودن گفتن:

«دو ساعت دیگه شاید برسیم... اگه کسی دم دستتونه شعر بخونه، سرگرمش کنین!»

خودمو رسوندم دم در آسانسور. صدای خس‌خس صالح می‌اومد. با داستان‌های فامیلی، حکایت‌های شیرین از مهمونی‌های برق‌دار دهۀ هشتاد، شعر کودکانه و حتی خاطرات فوتبالی سرگرمش کردم.

یک ساعت و نیم بعد، برق برگشت. آسانسور تقی خورد، در باز شد و صالح با چشمانی گود افتاده، موهایی خیس و روحی سوخته از تجربۀ تاریکی، قدم بیرون گذاشت و گفت:

«من تو این تاریکی یه زندگی کامل مرور کردم... حتی با کولرم خداحافظی کردم...»

از آن روز، صالح با آسانسور قهر کرده. می‌گه اگر روزی پنت‌هاوس برج بگیره، با طناب بالا می‌ره ولی سوار آسانسور نمی‌شه.

و ما؟ ما هنوز توی کرمان هر روز با یه سؤال ساده از خواب بیدار می‌شیم:

برق داریم یا نه؟”

و شاید یه روزی، بالاخره یه نفر توی اون اداره یادش بیاد که برق، حق مردمه، نه لطف.